باحال ترین عکس ها و جالب ترین مطالب
سلام دوستان ما همه جوره در خدمتیم از عکس های خنده دار و باحال تا اس ام اس و جک و فیلم و داستان و .... فقط توی موضوعات مطالب انتخاب بکنید«باحال ترین ترول ها و عکس ها و عکس های منتخب،عکس های بازیگران،عکس های خنده دار،عکس های روز دنیا،عکس های ماشین و موتور،عکس های فانتزی»
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک های مفید

داستان کودکانه

یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوة تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازة شهر.

بیرون از دروازة شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباختة عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیتة پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچة فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوة پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوة خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا.
در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینة او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد.
آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعة دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.
پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.

[ جمعه 26 خرداد 1391برچسب: داستان کوتاه زیبا و کودکانه جدید, ] [ 23:30 ] [ {Cloner} ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 112 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

یا حق من امیر rezaa هستم مدیر این وبلاگ واز شما خواهشمندم برای هر مطلب نظر بنویسید.من17سالمه و تجربه ی زیادی ندارم اگر چیزی بد بود به لطف خودتون ببخشید
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 407
بازدید کل : 892131
تعداد مطالب : 1337
تعداد نظرات : 84
تعداد آنلاین : 1





ابزار چت روم

چت روم

########################33